روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

چکاپ مرحله دوم

قرار بود بعد یک هفته از ویزیت اول دکترِ قلب ، ویزیت مجدد بشم برای اینکه دکتر بفهمه فشارخونم نرمال شده یا نه و قرص ها ادامه پیدا کنه یا نه.

سه شنبه باید میرفتم پیشش که بخاطر اون واقعه تلخی که تو یاسوج رخ داد و یک روانی از خدا بی خبر ، یک پزشک متخصص قلب رو به شکل بدی کشت متاسفانه و فضای یاسوج بخصوص دکترها خیلی ملتهب و غمناک بود و دکترها و دستیارانشون چند روز تعطیل کردن هم به احترام دکتر داوودی هم بخاطر اعتراض به نداشتن امنیتشون. و بهمین خاطر من بعد ۱۰ روز تونستم برم چکاپ مجدد. 《روح دکتر داوودی شاد. انسان شریف  و دانایی بود. حیف شد

‌مطب مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود ولی چاره ای جز تحمل نبود تا نوبتم شد. دکتر فشارم گرفت ۱۳.۳ بود. دکتر گفت باید قرص ها ادامه پیدا کنه. هر دوتاشون. تا ۳ ماه دیگه که باز ویزیت بشم.

امروزم نوبت دکتر آسم و آلرژی داشتم چون روزهای زیادیه که آلرژی ام عود کرده و تنگی نفس و خر خر و خلط پشت حلق اذیتم‌ میکنه. داروهامم تموم شده بود.

ویزیت شدم. نوار ریه گرفت ازم. بخاطر سابقه آسم و آلرژی که تو خانواده مون داریم《مادرم و خاله هام و برادرم》 ، گفت که خواه ناخواه داری به سمت آسم پیش میری. فعلا خفیفه و دو راه بیشتر نداری : یا مصرف مداوم دارو تا آخر عمرت یا واکسن درمانی.

بهش گفتم برای چندمین بار تو این دو راهی قرار میگیرم. دفعات قبل ترجیحم مصرف دارو بود ولی الآن هر چی شما بگین.

گفت شدت چسبندگی ریه ات زیاد نیست که بخواهیم واکسن شروع کنیم. فعلا دو ماه دارو مصرف کن تا ببینیم چی میشه.

دو نوع اسپری بینی و دهانی و یک قرص بهم داد.

از امشب شروع به مصرفشون کردم ببینم تهش قراره چی بشه.

امیدوارم روند خوب پیش بره.


* * * چند هفته است که بی نهایت خسته ام. خسته جسمی. بازوهام و کتف هام جون نداره. با سختی کارهای روزمره ام رو انجام میدم. هموگلوبینم ۸.۴ هست ولی آهنم فعلا خوبه.

نمیدونم روحی هم خسته ام یا فقط جسمی اینطوری ام.

دلم میخواد فقط دراز بکشم و هیچ کاری نکنم.

نه حوصله درس خوندن دارم نه حوصله بیرون رفتن نه کار خونه نه هیچی.

یک کاچ پتیتو شدم! 


شرح ماوقع روزهای گذشته

سلام دوستان. مرسی که جویای احوالم بودین 

تو این مدتی که ننوشتم ، روزهای زندگیم معمولی بود.

مقداری اتفاقات افتاد ولی حوصله بیانشون نبود.

شاید مهمترین اتفاق روزهای اخیر این بود که من حدود یک هفته الی ده روزه فشارخونم خیلی بالا میره. مثلا یک روز تا ۱۶ رفته بود.

سردردهای شدید ، سنگینی قفسه سینه و درد در بازوها و کتفم داشتم. پیش دو تا دکتر رفتم. یک متخصص داخلی و یک متخصص قلب و عروق.

دکتر داخلی آزمایشات کامل نوشت. قرص والزومکس بهم داد.

دکتر قلب هم نوارقلب و اکو گرفت. اکو خوب بود ولی نوارقلب ضربان خیلی بالا نشون میداد که تفسیر دکتر این بود که اضطرابم خیلی خیلی زیاده.

صدای قلبم رو برام گذاشت گفت گوش بده ببین چقدر تند تند میزنه مثل قلب یک جنین میمونه از بس تند میزنه.

یهو یادم اومد هر بار که میرفتم سونو صدای قلب بچه هامو برام میذاشتن دقیقا همینطوری بود. راست میگفت صداشون همینطوری بود. ناخودآگاه گریه ام گرفت. براش توضیح دادم که سالهای گذشته بخاطر از دست دادن بچه هام بهم آسیب روحی وارد شد از اون موقع اضطراب فراگیر گرفتم و تو چند سال اخیر هرچی تلاش میکنم نمیتونم از میزان آسیب های اون سالها کم کنم و روح و روانم رو التیام بدم.

بهش گفتم روانشناسی میخونم. و با روانشناسی تونستم دوام بیارم و مقداری خودمو سرپا کنم ولی هنوزم دست خودم نیست و اضطراب دارم.

برام ناراحت شد. باهام صمیمی برخورد کرد.

داستان زندگی خودشو برام تعریف کرد که سرطان کلیه گرفت. یک کلیه اش رو از دست داد. شیمی درمانی کرد. اضطرابش زیاد بود نگران بچه اش بود و کتابی رو خوند که اون کتاب حالش رو خوب کرد. بعدم بهم پیشنهاد کرد در کنار قرص کنترل اضطراب که بیزوپرولول هست ، اون کتاب رو بخونم و هفته بعد که میرم پیشش باید براش توضیح بدم که کتاب چی میگفت.

الآن چند روزه که این دو قرص به داروهای همیشگی ام اضافه شده. هر ۱۲ ساعت یکبار مصرف میکنم.

سردردهای وحشتناکم خیلی کمتر شده. دیگه چشمام از حدقه در نمیان.

ولی هنوزم قفسه سینه ام سنگینه و به بازوها و کتفم فشار میاد.

در وصف فشارخون و اضطراب بالا شنیدم که به سادگی آب خوردن موجب سکته قلبی و مغزی میشه.

مثلا شوهرخاله ام که طبقه همکف ساختمون ما هستن ، وقتی ماجرای حال بدی ام رو شنید ،برام داستان خودش رو گفت که چند روز سردرد شدید داشت طوری که استفراغ کرد‌. بعد رفت دکتر MRI انجام داد گفت سکته مغزی کردی و مقداری لکه روی مغزه ولی خطرناک نیست و  بعدشم به جمع افراد این مدلی پیوست و مدام باید دارو بخوره.

همون روزی که تو مطب دکتر قلب منتظر بودم نوبتم بشه برم اکو بگیرم ، بابام به همسرم زنگ زد و خبر داد که یکی از آشناهام بدون داشتن هیچ بیماری زمینه ای سکته قلبی کرد و فوت کرد.

گفت برید بیمارستان پیششون که همسرم گفت ما خودمون گرفتار دوا دکتری هستیم.

مادرم جریانش رو تعریف کرد که اون خانم سر نماز بود به همسرش گفت قفسه سینه ام درد میکنه و سنگینه. بعد چند سرفه کرد و استفراغ کرد و بیهوش شد. تا بردنش بیمارستان تموم کرد. حتی شوک هم بهش وارد کردن چند ثانیه برگشت ولی بعدش تمام!

خلاصه اینکه باور این موضوع که من با چنین دردهایی باید زندگی کنم و دارم اینجور قرص ها میخورم اونم تو این سن ، برام خیلی سخته.

دلم نمیخواد بپذیرم اینو.

میدونم ارث خانوادگی ما فشارخون و اضطراب و استرسی بودنه.

ولی دلم نمیخواد تو این سن گرفتارش بشم.

فکر میکردم حداقل ۵۰ به بالا شروع بشه نه تو ۳۶ ، ۳۷ سالگی.


** * دانشگاه میرم. سر کلاسها مشغول یادگیری ام. با دوستان دانشگاهی خوش میگذرونیم.

موضوع پایان نامه رو مشخص کردم. ساختارش رو طراحی کردم. بخشی از پیشینه پژوهش رو هم انجام دادم ولی فعلا بدنم یاری نمیکنه بیشتر پیش برم.

میخوام مرورسیستماتیک یا فراتحلیل کار کنم.

وقتی به استادم گفتم حتی نمیدونست چی هست این روش!!

میدونم یه روزی ازم تشکر میکنه که مجبورش کردم بره این مقالات رو بخونه و اون از من یاد بگیره. مثل استادِ درس روانشناسی شناختی ترم قبل که بخاطر اینکه من یک سوال درباره دلیریوم پرسیده بودم و ایشون و هیچ کس دیگه نمیدونست دلیریوم چی هست و من میدونستم ، کلی براش مطالعه و تحقیق کرد. بعدم گمونم ۴ بار جلوی بچه ها از من تشکر کرد که بهش مطلبی آموختم. 

حس من تو تمام اون لحظات ، غرور بود. به خودم افتخار کردم.

امیدوارم وقت دفاع پایان نامه بازم به خودم غرور و افتخار کنم.

البته اگر تا اون موقع سالم و برقرار باشم!!


*** ماشین قبلی مون فروختیم و وام گرفتیم و مقداری هم قرض گرفتیم و ماشین جدید خریدیم. این فرایند حدود یک ماه شایدم بیشتر طول کشید. کلی استرس کشیدم تو اون یک ماه. میترسیدم پولمون نرسه برای خرید ماشین جدید و ماشین قبلی هم از دستمون رفته دیگه و ما میمونیم و پولی که هر روز بی ارزش میشه. تو بحبوحه (بحبوهه) جنگ ایران و اسرائیل بود و دلاری که مدام بالا میرفت و قیمت ماشین روز به روز بیشتر میشد. روزی که همسر ماشین جدید رو آورد خونه خیلی خوشحال شدم. ولی استرسهای قبلش کلی اذیتم کرده بودن.

هم این قضیه هم پایان نامه.

در کل من قبول کردم که آدم استرسی اضطرابی هستم.

میدونم از مادرم و مادربزرگم و خاله هام بهم ارث رسیده.

دارم تلاش میکنم با CBT کنترلش کنم!

این ترم درس CBT (رویکرد درمان شناختی رفتاری) داریم و من سراپا گوشم که یادش بگیرم و روی خودم پیاده اش کنم.

یک واحد عملی هم داره که میخوام اونو روی خواهرزاده ام انجام‌ بدم. اونم استرسی هست!


از شما چه خبر؟


☆ ☆ ☆ پی نوشت :

هاله جون ممنون از کامنتت. 

جمع آزارنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاییز ۸۳ ، ۲۰ سالگی یک شروع

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عمرِ کوتاه خوشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شیراز + دانشگاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل کَندَن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواهر بزرگه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فرزندخوانده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بهزیستی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.