روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

خونه سازمانی

کلید خونه سازمانی رو تحویل گرفتیم و امشب رفتیم اونو بازدید کردیم.

همون خونه کوچیکتره دو خوابه جمع و جور. گمونم بین ۸۰ تا ۸۵ متر هست. یه حیاط حدودا ۶۰ متری هم داره. ویلاییه.

اون خونه بزرگه ۳ خوابه رو هم بخشیدیم به نفر بعدی لیست. یک خانواده ۳ نفری.

خونه ها خیلی قدیمی ساخت هستن. فکر کنم سال ۷۶ ساخته شدن. 

این خونه که دیگه مال ما شده بدک نبود با توجه به سال ساختش. داخلش رنگ زده بودن. فقط درب اتاقها پوسیده است و دستگیره ها خرابه. کاشی سرامیک ها خیلی قدیمی ان. خیلی!

کابینت فلزی داره فکر کنم ۸ یا ۹ تا درب داشت. 

کف خونه موزاییکه. کلید پریزهای خیلی قدیمی.

حیاطش دو تا باغچه کوچیک در دو سمت داره.

اتاقها یکی اش حدود ۱۲ متره و یکی دیگه اش ۹ متره.

پذیرایی اش ۲۴ متره. هال هم حدود ۹ ،۱۰ متره.

آشپزخونه هم فکر کنم بین ۱۰ تا ۱۲ متر باشه.

همسر مصمم هست که این یکسالی که قرارداد تمدید کردیم با صاحبخونه فعلی مون ، خونه سازمانی رو تعمیر و تجهیز کنیم و مادرش و برادرش بیان و ازش استفاده کنن.

میگه تا سال بعد هم دنیا هزار چرخ میچرخه. اون موقع هم با توجه به شرایط تصمیم میگیریم که چه کنیم. حالا یا صاحبخونه فعلی میذاره باز بمونیم و سرجامون میمونیم یا نمیذاره و باید دنبال خونه باشیم. اونوقت یا میریم تو همین خونه سازمانی یا هم خونه رهن میکنیم. 

اینطور که برنامه ریخته میخواد عصرها خودش بره پیش مادرش تا برادرش تو مغازه یکی از آشناها کار کنه و حس بودن بهش دست بده. حقوقی داشته باشه که بتونه مخارجشون رو بده.

و هم اینکه از مدام پرستار مادرش بودن کم بشه و اونم نفسی بکشه و زندگی کنه. الآن شبانه روز در خدمت مادرشه و هیچ کاری نمیتونه بکنه. پابند شده بدجور.

میگه تو هم بهش آشپزی یاد بده تا بتونن مستقل بشن.

با برادرهاش هم صحبت کرده و گفته میخوام اینکار کنم به حمایتتون نیاز دارم. اونها هم اوکی دادن.

با دایی اش صحبت کرد. دایی اش از پارسال که بحث اومدن مادرش به یاسوج بود ، در جریان این نقل مکان بود و از خونه سازمانی کاملا استقبال کرد.

همسر حتی رفته قیمت موکت و فرش و تعمیرات و این چیزها رو هم پرسیده و یه حساب سرانگشتی کرده.

خود برادرشوهر که پرستار مادرشه مقداری پول داره میتونه هزینه کنه. ولی باید رو کمک اون دو برادر دیگه هم حساب کرد.

ما هم حق مسکنمون از حقوقمون کم میشه و اینم کمک ما.

عصرها که همسر بره پیش مادرش تا برادرهمسر بتونه بره جایی سرکار و حس مفید بودن داشته باشه ، اینم کمک ما میشه.

منم گاهی غذا درست میکنم گاهی هم یادش میدم خودش درست کنه. اینم  سهم من.

خونه رو هم میشورم ، تمیز میکنم و وقتی تجهیز شد ، میسپریم به اونا.


این مدت زیاد بهش فکر کردم.

من دلم میخواد بچه به فرزندی بگیرم. کمکش کنم خوشبخت بشه. خانواده داشته باشه. بهم حس خوب بده و منم بهش حس خوب بدم. نشد. تا الآن که نتونستم.

میشه اینطور بهش نگاه کرد که اون بچه ای که نیاز به کمک داشت و من میخواستم با کمکم هم دنیامو داشته باشم هم آخرتم رو ، شاید همین برادرهمسرم باشه که زندگی شو فدا کرده.

شاید نجات این آدم ، رسالت ما باشه. تازه برادر ماست. غریبه که نیست.

یکی از اقدامات مهمی که اخیرا انجام دادیم اینکه مجبورش کردیم درس بخونه. فرستادیمش دانشگاه . عمدا روانشناسی فرستادیمش تا حال روحی اش بهتر بشه. آسیب های روحی اش بی نهایته. درمانش کار یکسال و دو سال مشاوره نیست. آسیب پذیرترین فرد خانواده شون بود. روحیه حساسی داره. بسیار مهربان با درک. دو سه سالی میشه که کارش رو رها کرد و مسئولیت مادرش رو قبول کرد. گرچه سالها بخاطر همین مادر و مشکلاتش و پدرش و زن گرفتن پدرش ، شدیدا تحت تنش و آسیب روحی بود. دم نمیزد و میریخت تو خودش.

تنها پناهش همسرم بود یعنی برادرِ بزرگش. کسی که بیشتر از همه درکش میکرد. بهش گوش میداد. حالشو میفهمید.


میدونم نجات یک انسان اجر بزرگی داره. چه فرقی میکنه اون انسان بچه کوچیک باشه یا یک انسان بالغ.

مهم اینه کمک کنیم یکی کمتر رنج بکشه.


ولی پیش شوهرم این افکارم رو بروز نمیدم. نمیخوام فکر کنه کوتاه اومدم و به حالت وظیفه ی من بهش نگاه کنه.

من بهشون کمک میکنم اما حواسم جمعه که ازم سوء استفاده نشه. 

بیشترین بار روی دوش خود همسر میوفته.

من فقط میتونم این شرایط رو قبول کنم و انعطاف بخرج بدم.

از بودن در خونه خوب و مستقل ام کوتاه نمیام.

از درگیر نشدن با مشکلات مادرشوهر کوتاه نمیام. من نمیتونم نگهش بدارم.‌ هرگز! چندین بار به همسر گفتم کسی کاری به کار من نداشته باشه من با اومدنشون مشکلی ندارم. فقط منو درگیر خودتون نکنین.

تمام تلاشم میکنم مسئولیتی گردن من نندازن.

فقط در حد توانم ، اونم اگر حالم خوب بود ، بهشون سر میزنم و دورا دور هواشونو دارم. اونم نه همیشه. فقط در حد اینکه حس بی پناهی بهشون دست نده.

اینکارها رو هم صرفا بخاطر برادرشوهر میکنم که انسان پاک و بی آلایش و شریفی هست. یک انسان راستین و پاک نهاد.

از وقتی روانشناسی میخونه خیلی با من صحبت میکنه. انگار که حرف همو بهتر میفهمیم. انگار همو بهتر درک میکنیم. وقتی تماس میگیره دیگه کمتر از یک ساعت نمیشه مکالماتمون. درباره روانشناسان و نظراتشون سر حوصله بحث میکنیم. درباره مشکلات جامعه. خودمون . رفتارهامون. 


 امشب چند جا فرش و مبل و موکت و تخت و این چیزها قیمت گرفتم. باید یخچال و گاز و لباسشویی و ظرف و ظروف هم قیمت بگیریم و لیست کنیم وسایل موردنیازشون رو.

اگر عصرها برادرشوهر کار کنه و درآمد کسب کنه میتونه خیلی چیزها رو خودش بخره. 

همسر میگه خونه خودشون تو زادگاهشون هم برقراره و هر وقت بخوان میتونن برگردن. اینجا هم به حالت استند بای هست. هی میتونن رفت و آمد کنن.


نمیدونم آینده چی در انتظارمه. فقط خدا کنه سخت نباشه.

کاش خدا روی خوب زندگی رو هم نشونمون بده ...


کاش همسرم روزی بفهمه که من براش کی بودم و چی بودم و اون روز دیر نباشه!

زندگی همش بده بستونه! 

منم حالیمه چیا بهم داده و برام کی بوده و چی بوده. هم قدر زحماتش رو میدونم هم حواسم جمع حرفهای سردی هست که گاه و بیگاه ازش میشنوم! هر دو جنبه اش رو در نظر میارم.

مامان

امروز صبح مامان و بابام از سفر ۵ روزه زیارتی مشهد برگشتن و امشب به رسم ادب رفتم خدمتشون عرض دست بوسی و زیارت قبولی.

برام از خاطرات ای چند روزشون گفتن و خوش گذروندیم.

مامانم درباره یکی از دوستان مشهدی شون برام صحبت میکرد که شب آخر خونه اونها بودن و صبح ساعت ۳ رفتن فرودگاه که ساعت ۵ پرواز کنن به سمت شیراز.

داشت درباره احوالات اون خانواده میگفت برام.

مثل اینکه پارسال اینها اومده بودن یاسوج خونه بابا اینها ولی اون مدت من گیر امتحاناتم بودم نتونستم برم پیششون و باهاشون آشنا بشم ولی دورا دور میشناسمشون.

مامان گفت ۲ تا بچه دارن بزرگن دیگه. پسرش بزرگتره و دخترش که کوچیکتره کنکوریه.

میگفت هر دو تاشو فرزندخونده گرفته. پسرش میدونه ولی به دخترش هنوز نگفتن.

قبل سفر بابا اینا برای دیدار و خداحافظی که رفته بودم خونه شون. دلم پُر بود و نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم. نمیدونم با مامان داشتیم درباره چی حرف میزدیم که یهو بحث رفت رو لباسهای نی نی که سالهای قبل مامان برای بچه هام خریده بود. بهش گفتم مامان ببخششون به کسی که نیاز داره. الکی فضا اشغال کرده اینجا ، نو و بی استفاده موندن خدا رو خوش نمیاد.

مامان گفت هرگز اینکار نمیکنم. من هنوز امید دارم که روزی تن بچه ات بکنم لباسا رو.

به خندم گفتم مدشون رفته دیگه اونوقت جدید میخریم. ولی بیهوده امید نداشته باش.

خودم دچار آشفتگی بودم واسه تصمیم بهزیستی ، یهو به مامان گفتم جریان رو. 

مامان بهم گفت من پشتتم. من اون بچه رو دوست دارم. من خودم هواتو دارم. تو بیارش من همه جوره باهاتم‌.

خوشحال شدم که یک حامی پیدا کردم‌. حس خوبی بود همراهی مامان با فکر و عقیده من.

ولی براش از عقیده شوهرم گفتم که راضی نیست. که نمیشه زوری کسی رو بابا کرد.

که نمیشه محبت گدایی کرد از این و اون.

بهش گفتم دلم از خانواده اش هم امن نیست.

فرهنگشو ندارن. میترسم باهاش کنار نیان بچه مو اذیت کنن. اونوقت خودمو نمیبخشم.

گفت میخوای خودم با شوهرت حرف بزنم؟!

گفتم نه!! هرگز !!

نمیخوام هیچ وقت در این باره بهش چیزی بگی. به هیچ کس نگو.

فقط درد و دل مادر دختری کردیم‌.

اونا رفتن سفر و برگشتن و امشبم باز با گفتن جریان این خانواده مشهدی بحثش باز شد.

من گفتم تو مشهد این چیزها عادیه. دوستانی دارم که خیلی سال پیش بهم گفتن اینکار بکن و من نکردم. فکر میکردم خودم بچه دار میشم.

مامان گفت کاش همون موقع میرفتی دنبالش. هیچ کس هم متوجه نمیشد. همه فکر میکردن خودت باردار بودی و زاییدی.

از اینکه مامانم اینقدر همراهمه و درکم میکنه و ذهنش روشنه ، امشب خیلی خیلی خوشحال شدم.

مامانم دلمُ قرص کرد برای گرفتن هر تصمیمی.

ولی بهش گفتم مامان با موافق بودن خودم و خودت کاری پیش نمیره. ما دو تا چه میتونیم بکنیم ...

کاش بقیه هم مثل مامانم حامی ام بودن.

هنوز از بهزیستی بهم زنگ نزدن. خودمم جرئت ندارم برم پیششون یا زنگ بزنم. چون نمیدونم چی بگم و چطور بگمش؟!

دلم‌ نمیخواد فرصتم رو از دست بدم و نمیدونم با این زندگی چه کنم؟ دلم از هیچ چیز امن نیست. پناهگاه محکمی برای قدم های بعدی ام ندارم.

کاش شاغل میشدم. تا حداقل میدونستم پول خودمو خرجش میکنم. تا با پشتوانه مستقل بودن مالی ام ، میرفتم سراغش.

الآن من هر کاری بخوام بکنم نیازمند اوکی دادن همسر هستم. 

چون خرج زندگی رو اون میده. اگر گفت خرج خودمون بشه باید بگم چشم. اگر گفت میخوام خرج مادرم و برادرم بکنم باید بگم چشم. اگر خواست هر کاری کنه من هیچ نظر و ایده ای نمیتونم داشته باشم چون من درآمدی ندارم و به دید مصرف کننده بهم نگاه میشه. این نگاه اذیتم میکنه.

بارها درباره ساخت زمینمون و گرفتن وام و تلاش برای خونه دار شدن با همسر حرف زدم بعد کلی مصیب نامه گفتن از شرایط کشور و حقوق کم و نبود وام و تورم زیاد و فلان و بهمان ، بهم میگه پس خودت برو دنبالش. خودت برو بساز اگر راست میگی.

بارها تو کلامش ، تو دعواهامون بهم گفت خودتم یه چیزی بیار وسط. منظورش درآمد و پوله.

منم هزار بار گفتم ببرم پیش دوستات ببینم کدومش تو ساخت خونه شون ، همسرشون پول دادن؟ همسر کدومش شاغله و از وقتی باهاش ازدواج کرده چقدر سرمایه آورده تو زندگی شون؟

میخوام ببینم این فکرها از کجا درمیاد؟

مگه تو سوئیس زندگی میکنیم ما ، که زن و مرد هر کدوم باید شاغل باشن و در هزینه ها مشارکت کنن؟

اینجا ایرانه با قانون خودش.

ما طبق این قانون زندگی میکنیم. خرج و مخارج زندگی با مرده.

حالا ما که همیشه بساز بودیم و قانع. هیچ وقت پول همسرمون صرف چیزهای مفت و الکی و بی ارزش نکردیم. چون پولش دست خودشه. خودش خرج میکنه. ما چیزی نبوده که اسراف کنیم.

هر چی هم بخواهیم باید از فیلتر ایشون بگذره و طبق ضرورت و نیاز خریده بشه.

ما هیچ وقت زن زیاده خواه و پر رو و پر زرق و برق و اهل بریز و بپاش نبودیم. باهم زندگی رو ساختیم. با هم فکر کردیم. با هم خریدیم.

حرفش برام سنگین بود.

خیلی سنگین.

قلبم شکست.

بدجورم شکست.

حس سر بار بودن بهم دست داد.

حس میکنم باید هرطور شده یه جوری یه جایی شغلی پیدا کنم.

تو شهر نکبتی ما شغل های آزاد و شرکتی خاصی نیست. اغلب اشباع هستن. نه کارخونه ای ، نه دفتری ، نه شرکتی. کار دولتی هم رقابتش واویلاست اینجا.

تقصیر خودمم هست. فکر میکردم خانه داری خودش بخش مهمی از زندگیه. فکر میکردم باید پول بدی خشکشویی لباست رو بشوری اتو کنی ،خب من دارم میکنم. باید غذا از بیرون بخری خب من درست میکنم با تمیزترین حالت. باید پول بدی کسی بیاد خونه نظافت کنه ،خب من دارم میکنم. برای داشتن یه خونه پُر گل مگه نباید پول هزینه کرد ، باغبون گرفت و بهشون رسیدگی کرد؟ من دارم همه اینکارها رو میکنم . ترشی درست میکنم. مربا میپزم. کیک و شیرینی میپزم. هر چیزی که باید از بیرون خریده بشه بابتش پول داده بشه من درست میکنم. 

پول همه ی اینها رو نمیدیم و من دارم کار میکنم. مگه اینا برای بقیه شغل بحساب نمیاد و باهاش پول در نمیارن. من دارم انجامش میدم دیگه. 

اشتباه کردم.

کوتاهی کردم.

دیدگاهم اشتباه بود.

تقصیر پدرمه که کار زن رو کار خونه میدونست. ما رو برای شاغل بودن در بیرون بار نیاورد. تفکر مستقل بهمون هدیه نداد.

یادمون نداد روی پای خودمون باشیم تا به شوهر و پولش نیازی نداشته باشیم. تقصیر دین و مذهبه. بس که تو گوش اینا کردن که زن باید تو خونه اش باشه و کار خونه بکنه و مرد بره سر کار و خرج زندگی بده.

حالا همسر من اومده از اسلام زن گرفته و با تفکر غربی طور میخواد زندگی کنه!! 

حالم بده.

ناراحتم خیلی زیاد.

فکر کن آدمی با این دیدگاه رو مجبور کنی ، بچه بیاره برات!!

باز خداروشکر بچه نداریم وگرنه واسه همونم باید من مقصر شناخته میشدم. چون ایشون که بچه دوست نداره! منم که مجبورش میکنم. 

تو این زندگی نه فرزندخوانده ای جا داره نه فرزند خود آدم.

گمونم خودمم اضافی ام.

باید تلاش کنم تمام بندهای وابستگی ام بهش رو پاره کنم. باید ازش بی نیاز بشم. همه جوره.

امشب و خیلی شبهای دیگه من بابت این چیزها خیلی ناراحت شدم ولی هی ادامه دادم. هی رفتم جلو ببینم چی پیش میاد.

من یک روزی میام و تو همین وبلاگ اعلام میکنم که برای همیشه از بند وابستگی به همسر بیرون اومدم و الآن یک فرد آزاد و مستقلم!


دایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عصبی طور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کشمکش تصمیم گیری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ولوله و حس درونی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تغییرات جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.