ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
کنار مشتی خاک
در دور دستِ خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود ، بیهوده بود.
این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
آن طرف ، سیاهیِ من پیداست:
روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
خورشید ، در پنجره می سوزد.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دستِ خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
منِ دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب آن روزها فانوس گرفته ام.
خورشید ، با پنجره آمیخته.
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
گورستان به زندگی ام تابید.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد. 《سهراب سپهری》