روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

اخیر

* * * دو روز پیش، پدرِ زن بابای همسر فوت کرد و دیروز عصر مراسم تشییع جنازه اش بود. پدر شهید بود.

ما دیروز ظهر رفتیم ولایت و عصر تو مراسم شرکت کردیم و شب هم خونه شون رفتیم و امروز صبح هم برگشتیم یاسوج.

این دو روز سردردهام بدجور شدن. 

* * * امروز ساعت ۲ قراره جلسه دانشکده تشکیل بشه و پروپوزال هامون ثبت بشه. فردا هم باید برم دانشگاه اگر اصلاحاتی داشت بگیرم و انجام بدم و همین هفته کارهاشو تمام کنم که دیگه دانشگاه تعطیله تا ۱۶ فروردین.

* * * یک هفته دیگه سال نو میشه و من هیچ کاری واسه خونه تکونی نکردم. خیلی خستمه.

سال تحویل شب قدره. ماه رمضون تو عیده. این درگذشته جدید هم به جمع باقی درگذشتگان پیوست و به کل امسال عید نداریم که نداریم!!

سالی که با شادی شروع نشه ، خدا عاقبتشو به خیر کنه.


* * * برادرم و جریان طلاقش یکساله که همه ی خانواده رو درگیر کرده. فجایا اتفاق میوفته که توان گفتنش  رو ندارم!

اینقدر روابط بد هست. اینقدر مسائل بینشون بد و فاجعه باره که نمیدونم کدومشو بیان کنم. فقط دلم میخواد چشممام ببندم و وقتی باز کردم ببینم اینا طلاق گرفتن تمام شد و هر دو رفتن پی کارشون و دیگه هیچ وقت با خودشون و مسائلشون روبرو نشیم!

بابا و مامانم تو این جریان از همون اولش که سال ۸۵ بود تا الآن داغونِ داغون شدن.

بارها بابام گفت کاش بچه نداشتم ...


* * * چرا بدنم اینقدر کوفته است و نای کار کردن ندارم!

چرا دلم انجام دادن کاری رو نمیخواد. فقط درازکشیدن ولاغیر!

آه. هیچ دلخوشی شورانگیزی ندارم.

* * * اخیرا سریال ملکه شارلوت رو دیدم جالب بود! این زن چقدر قوی و شگفت انگیز بود که تونست یک شاه با بیماری روانی رو دوست بداره و مدیریتش کنه که بر سرزمین بریتانیا حکمرانی کنه. ازش بچه دار بشه و نسلی بوجود بیاره برای دوام سلطنت!

اینهمه شجاعت و جسارت و امید رو از کجا آورده بود. چه بار عظیمی به دوشش بود.

داستانش جالب بود.