ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
از آخرین پست حدود یک ماه گذشته.
تو این یک ماه درگیر امتحانات بودم.
هم امتحانات خودم ، هم دو تا برادرشوهرهام و هم این زندگی جدیدی که برام راه افتاده.
خداروشکر ترم ۳ ارشد رو به سلامت گذروندم. نمراتم اکثراً ۱۹ و ۱۹.۵ شدن بجز یک درس.
برادرشوهرهام هم امتحاناتشون خوب دادن.
این مدت من براشون غذا می پختم و میفرستادم ولی دیگه نمیرفتم خونه شون. براشون توضیح دادم وقت ندارم و ایام امتحاناتمه و سخته هی بیام و برم. اونها هم درک میکنن.
گاهی هفته ای یک بار در حد یکی دو ساعت میرفتم یه سری میزدم.
ترم جدید انتخاب واحد کردم و فقط پایان نامه دارم.
از الآن باید برم سراغ نوشتن پروپوزال و تصویبش و بعدم بقیه مراحل.
با دوستان دانشگاهی خداحافظی کردیم. عکس گرفتیم و یاد این ۳ ترم رو گرامی داشتیم.
از سه شنبه که عید مبعث بود تا جمعه یه سفر ۴ روزه رفتیم زادگاهمون هم خونه ی بابای من هم خونه ی بابای همسر.
یه استراحتی داشتیم و دیشب برگشتیم.
اونجا نه آب بود و نه اینترنت. نه بارون و نه هیچی. خشکسالیه خیلی. گمونم عید و تابستون سوزانی در پیش باشه مگر اینکه خدا رحم کنه و از الآن تا عیدنوروز بارون بباره.
حال جسمی و روحی ام بد نیست. میگذرونم.
فکر کردن به دیگران و مشکلاتشون حالمو خیلی بد میکنه.
مثلا برادرم که یکساله داره دنبال کارهای طلاقش میدوئه و این یکسال خیلی خیلی بهش سخت گذشت و هنوزم میگذره.
مثلا فکر کردن به خواهرهام. به اون یکی برادرم. به خودم حتی.
ولی خب آدمی به امید زنده است. ناچارم که امید داشته باشم ...
راستی حدود یک هفته است برادرشوهرم که پرستارِ مادرش بود میره سرکار و احساس مفید بودن بهش دست میده. ظهرها که همسر غذا میبره براشون تا شب پیش مادرش میمونه تا برادرش بره سرکار.
هنوزم خونه شون کم و کسری زیاد داره که کم کم رفعش میکنیم.
منم درسهام تموم شده یکم فراغت پیدا کنم به زندگی ام نظم بدم. فریزرم از حبوبات خالی شده باید بخرم بپزم و بسته بندی کنم. تمیزکاری خونه. رسیدگی به گلهام. رسیدگی به خودم.
ولی همچنان دغدغه اصلی ام پروپوزال پایان نامه است که باید سعی کنم تا اسفند تصویبش کنم. همین الآنشم دیر شده.
واسه کار عملی CBT ، خودمو کیس درمان کردم. تمام مراحل رو روی خودم پیاده کردم. جالبه بعد سالها حالا میفهمم علت رفتارها و افکار من چیه و باید برای تغییرش چه کرد.
روانشناسی برای من این خوبی و دستاورد رو داشت که خودمو باهاش درمان کردم.
یه کتاب عالی از جفری یانگ دارم میخونم درباره طرحواره درمانی هست به نام 《زندگی خود را دوباره بیافرینید》 .
خیلی کتاب بیست و عالی هست.
برای تولد برادرشوهرم خریدمش و بهش هدیه دادم که بخونه اونو بلکه بتونه زندگی از دست رفته ی خودش رو دوباره بیافرینه.
امیدوارم خوب و دقیق بخونه و بفهمه و تمریناتش رو انجام بده و اثرش رو در زندگی و نحوه ی تفکرش ببینه.
راستی ۸ بهمن تولد ۳۷ سالگی من بود. امیدوارم ۳۷ سالگی ام پر از اتفاقات خوب باشه.
سلام عزیزم معمولا کسانیه که بایو پس می کنن حالت تهوع رو تا مدت ها دارن...تقریبا سه ماه شد باشگاه میرم ... از نتیجه تا اینجا خیلی راضیم امیدوارم خیلی زود شصت کیلو بشم
سلام بانو.
چه عالی. چه عالی.
ان شالله به هرآنچه میخوای میرسی
خداروشکر خوبم مرضی جان بیست و پنج کیلو کم کردم و همینمقدار هم مونده و بسیار حالت تهوع دارم
تو چه مدت ۲۵ کیلو کم کردی؟ ۳ ماه میشه؟![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
خیلی خوب وزن کم کردی. ان شالله به وزن نرمالت میرسی. یکم که حال و احوالت بهتر شد باشگاه برو که عضلاتت شل نشه و بدنت فرم بگیره.
چیزی نمونده تا مانکن بشی
حالت تهوعت بخاطر چیه؟
سلام عزیزم مرضیه جون خدا قوتت بده خداروشکر که امتحانات تموم شد ان شالله زود پروپزال هم تائید بشه و بعدشم بری برای دفاع و مدرکتو راحت بگیری. خدا حفظت کنه که کمک برادرشوهر و مادر شوهر میکنی و هواشونو داری امیدوارم سال خیلی خوبی در پیش داشته باشی
سلام آرام جون. ممنون عزیزم![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/119.png)
ان شالله.
سال خوبی پیش روی شما هم باشه ان شالله.
مرضی جان خسته امتحان نباشی خدا قوت
ماشالله داری برای نمره های عالی که گرفتی..تولدتم مجدد مبارک
ممنون عزیزم![](//www.blogsky.com/images/smileys/119.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
لطف داری گلم
به به کم پیدا بودی دلمون تنگ شده بود بانو
مادرشوهر چرا خونه شو آورده اونجا؟ خونه خودشونم دارن یا کلا اومدن؟
ممنون گلابتون جون
.
مادرشوهر اگر یادت باشه بیمار و از کار افتاده است. هم بیماری دو قطبی داره. هم چند سال اخیر تومور داشت و پارسال هم سرطان سینه گرفت.
کلا نگهداری اش با پسرهاشه.
چون دو سال اخیر یکی از پسرهاش پرستارش شده ، روزگار بر اون سخت میگذره. کارش رو رها کرد و اومد شهر و روستای خودشون و شد پرستار مادرش.
همسر من که پسر بزرگ هست وجدانش قبول نمیکرد برادرش اینقدر اذیت باشه. تصمیم گرفت براشون تو یاسوج پیش خودمون خونه بگیره که به برادرش در کار پرستاری مادرش کمک کنه.
نصف روز میره پیششون تا برادری که پرستاره یکم آزاد بشه بتونه بره سرکار و پول در بیاره و حس مفید بودن بکنه. و یکمم از فضای خونه نشینی و بیمارداری دور بشه.
خونه قبلی شون تو روستا پابرجاست. اونو همونجور نگه داشتن واسه تعطیلاتی چیزی اگر بخوان برن بمونن.
با درود
بسلامتی ماشاالله داره
با این همه مسئولیت و نمره های عالی
موفق باشید
دختر من هم هفته ی یک بار بما سر می زند
پنجشنبه ساعت سه میاد نه هم می ره
تولدت هم مبارک باشد
درود بر شما.![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
خیلی ممنونم
خیلی سخت گذشت بهم. روزی حدود بین ۷ تا ۱۰ ساعت درس میخوندم.
متشکرم
خدا دخترتون را براتون حفظ کنه و شما رو هم برای دخترتون.
تولدت مبارک مرضی جان بعد مدت ها اومدم وبلاگت دیدم تو هم نبودی تازه اومدی
ممنون عزیزم![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
حالت چطوره؟ معده ات در چه حاله؟ رو روال غذا خوردن افتادی یا هنوز باید سوپ و اینا بخوری؟ وزنت تغییری کرد؟
سلام عزیزم خدا رو شکر که خوبی تولدت هم مبارک باشه ایشالا صد و بیست ساله شی و به آرزوهای قشنگت برسی تو میانی که فرستاده بودم تبریک گفتم تولدت رو میدونستم بهمن هستی ولی فکر میکردم ۶ بهمن هیتی حالا دیگه یادم میمونه چقدر خوب که برادر شوهرتون رفتن سرکار دیگه اینطوری احساس تلف شدن عمرشون رو نمیکنن در آینده ایشالا که زندکی رو روال باشه و مشکلات خواهر و برادرها ت هم به زودی حل بشه![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سلام عزیزم دوست خوبم.![](//www.blogsky.com/images/smileys/119.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
ممنونم از پیام های خوب و دلچسبت
مرسی بابت بودنت.
زنده باشی و سبز.
ان شالله
تولدت مبارک باشه
خیلی ممنون