ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روزهای آخر اسفند 1403 روی دور تند بودن. کلی کار سرم ریخته بود، بخش واجبش رو انجام دادم بقیه رو گذاشتم واسه بعد تعطیلات.
از ۲۹ اسفند تا ۱۶ فروردین یعنی حدود ۱۷ روز ما در تعطیلات نوروزی و سفر به زادگاهمون بودیم. فقط،دو روز ۷ و ۸ فروردین اومدیم که همسر بره سرکار و دوباره برگشتیم ولایت.
کلا تعطیلات امسال در حد متوسط بود. هم بد، و هم خوب.
از همون اولش یه جوری شروع شد!
ما شب رسیدیم روستایی که پدرم اونجا خونه قشلاقی داره. همسرم هم با مادر و برادرش رفتن خونه پدرش که روستای دیگه ای بود و ۱۵ دقیقه با روستای بابام اینها فاصله داشت.
شب پیش بابا اینها بودم و صبحش برنامه دورهمی روز عید و چیدن سفره هفت سین رو انجام دادیم.
شبش رفتم خونه پدرشوهرم اینها. زن بابای همسر بدلیل فوت پدرش تا ساعت ۱۲ شب خونه مرحوم پدرش بود. بچه هاش هم اونجا بودن. فقط پدرشوهر خونه بود. طبق معمول اونجا انگار بمب ترکیده بود. کمی جمع و جوری و منظم کردم و همونجا هم خوابیدم.
همسر بیرون میرفت و ازش گله داشتم که چرا اینجا من تنهام. حداقل منو ببر خونه جاری ام.
من فقط یک جاری دارم. دختر خوبیه. باهم رفیقیم.
شوهرم گفت خونه نیست ،اوضاع بهم ریخته است. رفته خونه ی باباش و میگه طلاق میخواد!!
گفتم چی؟؟؟
گفت دعواشون شده الآن چندین روزه رفته خونه باباش و طلاق میخواد منم دارم با برادرم حرف میزنم ببینم چرا اینطور شد و چطور میشه حلش کرد.
خیلی ناراحت شدم.
سالهاست که جاری و برادرشوهرم باهم بحث میکنن. برادرشوهرم یک خوی دیکتاتور طوری داره. مردسالاری و زورگفتن به زنها. تعصبی و سختگیر.
قبل از همسرم، اول اون منو میخواست ولی واضح بیان نکرد(تو نگاههاش و رفتارهاش بهم میگفت) و وقتی برادرش اومد خواستگاری من ناراحت هم شد. ولی من از همون سالها میشناختمش و میدونستم زورگو و مردسالاره و اگر رسما خواستگاری میکرد هم جواب رد بهش میدادم. میدونستم زندگی کردن با این آدم سخته.
حالا جاری ام که دختر ساکت و آرومی بود. سنگین رنگین. مودب. مهربان. با ادب. خیلی دختر خوبی بود. از همون روزی،که میخواستن عقد کنن برادرشوهرم با حرفها و رفتارهاش اذیتش میکرد. سالها تحملش کرد. باهاش ساخت.
همیشه میگه هیچ کس توان نداره با این مرد بسازه فقط من بودم که تونستم تا حالا دوام بیارم.
حتی شنیدم چندین بار به حالت قهر و ناراحتی میرفت خونه باباش ولی شوهرش میرفت از دلش درمیاورد و برمیگشت.
این بار انگاری جدی رفته بود.
همسرم با برادرش صحبت کرد و منم با جاری.
سعی کردم به سمت رفتن پیش زوج درمانگر و روانشناس اونها رو سوق بدم. اینکه هر مشکلی راه حلی داره. شما ساده ترینش رو انتخاب میکنید که قهر و طلاقه.
خیلی باهاش حرف زدم که باید مشاوره بگیرین. اول خودت برو بعد سعی کن همسرت رو متقاعد کنی بره پیش مشاور.
میگفت مرضی نمیره. میگه روانشناسها مشکل دارن خودم بهتر میدونم.
کلا توهم دانایی و خودبرتربینی داره.
زنش رو تحقیر و سرزنش میکنه. زن به این خوبی، بارها بهش گفته در شان من نیستی.
بارها همسرم بهش گفت مگه شان تو کجاست که در شانت نیست. از خداتم باشه.
اخلاقیات خاصی داره.
من فکر میکنم نیاز شدید به روان درمانی بهمراه دارو درمانی داره. ممکنه این خصوصیات رو به ارث برده باشه.
زنش طفلک نمیدونه باید چیکار کنه. راه حل رو در جدایی میدید.
بهش توصیه کردم قبل هر تصمیمی برای نجات زندگیت تلاش کن که پیش وجدان خودت آسوده باشی که پی چاره گشتی، تلاش کردی، اونوقت نشد و چنین تصمیمی گرفتی. تونستیم آرومش کنیم و به خونه برش گردونیم. هم من و هم همسرم.
براش دو تا زوج درمانگر خوب پیدا کردم. آدرس و شماره تلفنشون براش فرستادم. بهش امید و انگیزه دادم که پی اینکار رو بگیره. چون طلاق آسیب زیادی داره بخصوص واسه بچه شون.
ما دو ساله درگیر فرایند طلاق برادرم هستیم. زندگی متشنج همیشگی اش و مصیبت های دادگاه و طلاق و مهریه، واقعا اسفناکه.
واقعا قوانین کشور ما مسخره است. ازدواج رو آسون میگیرن هیچ تست سلامت روح و روان و شخصیت و هماهنگی زوجین نمیگیرن ، بهشون آموزش نمیدن اما موقع طلاق اونوقت اینقدر سخت میگیرن که پدر آبا اجداد هر دو طرف رو در میارن.
از بدی و سختی فرایند طلاق و آسیبهاش براشون گفتیم و وظیفه انسانی خودمون در حد توان انجام دادیم. بقیه شو گذاشتیم به عهده خودشون و تصمیماتشون.
خونه پدرشوهر هم بی سر و سامان بود. بدم اومد خیلی. دلم نمیخواست حتی ساعتی اونجا باشم. بزور تحمل میکردم.
اغلب میرفتم خونه بابام.
اونجا هم بی مشکل نبود. ماه رمضان بود و نذری و مهمانداری،بابا اینها. من خسته شلوغی ها بودم. بس که غذا پختیم و ظرف شستیم جونمون دراومد.
لا به لای اینکارها با ماشین عصرها میرفتیم دور میزدیم تو طبیعت. این بخشش خیلی جذاب بود. اصلا دلیل موندنم اونجا فقط طبیعت بهاری اونجا بود.
هوا نه سرد بود و نه گرم. نه کاملا آفتاب و نه سایه. هم ابری و هم صاف. بعضی جاها خیلی سرسبز بود. صدای پرندگان و بادی که گندمزارها رو تکون میداد خیلی دلچسب بود. سکوت بود و صدای طبیعت. بدون آلودگی صوتی و بصری و بویایی.
همه چی پاک و زیبا و دل انگیز و چشم نواز.
انگاری تکه هایی از بهشت رو میدیدی.
حیف که بخش بد و زشت ماجرا که انسانها بودند رو نمیشه ازش جدا کرد وگرنه طبیعت گردی ایام نوروز به تنهایی ، بهترین لحظات زندگی ام بودند.
اگر از شرایط بد اقتصادی و فرهنگی مردم فاکتور بگیریم اوضاع خوب میبود ولی حیف که همین چیزها اثرشون زیاد بود.
مردم همون مردم پارسال و سالهای قبل بودن.
اینهمه سال میاد و میره و لحظه تحویل سال دعای حول حالنا میخونن ذره ای تغییر در این مردم نمیشه حس کرد.
با کتاب بیگانه اند.
با فهم و اندیشه و نقادی بیگانه اند.
با موسیقی فاخر عجین نیستن.
همچنان خاله زنک هستن.
همچنان متعصب و تک بعدی هستن.
همچنان فضولن و خبرچین.
این چیزها اذیتم میکرد. دوست داشتم زود برگردم تو خونه امن و آروم خودم. بخزم لای کتابهام و فیلمها و سریالهام.
دور باشم از تکرار مکررات اونها.
موقع نذری پزون مامان ، خیلی بهشون غر زدم. آیه و روایت براشون آوردم که مسلمانی و ایمان و دینداری این نیست. شما دارید بیهوده کار میکنین. هیچی گیرتون نمیاد خیالتون راحت.
ارجاعشون دادم به کتابهای رهبر درباره ایمان داشتن.
سخنان رهبر رو براشون گفتم. گفتم مولای شماست ولی بهش عمل نمیکنین. ریا میکنین.
مامان ناراحت شد ولی کارشو هم انجام داد. در نهایت گفت خب باشه سال دیگه درست نمیکنم.
حالا انگار بخاطر من تا حالا درست میکرد که حالا درست نمیکنه.
مطمئنم سال دیگه هم یادش میره و باز شله زرد میپزه.
تو روستاهای فقیر اونجا کی میدونه شله زرد واسه چیه؟ براشون مسخره است برنج زرد و شیرین باشه.
اگر به افراد فقیر گوشت و مرغ میدادن باز بهتر بود. یا برنج میدادن. نذری شله زرد در مناطق فقیرنشین مضحکه!
شله زرد یک دسر لوکسه تو این گرونی ها. زعفران خوب و اعلا الآن خیلی گرونه. خلال بادام و پسته ، پودرنارگیل، خرده برنج ، شکر ،گلاب همه گرونن. در حد نذری بزرگ و زیاد درست کنی هزینه اش زیاد میشه. بخدا دردسر درست کردنش هم زیاده. برنج و مرغ راحتتره. برنج و قیمه راحتتره.
اصلا مواد غذایی خشک بسته بندی میکردن میدادن به افرادی که مطمئن بودن توانایی خرید ندارن.
حالا خوبه شله زرد رو کی خورده باشه؟؟
دایی ها و خاله ها و عموها و عمه ها و بچه هاشون!!!! که همه هم وضعشون خوبه اگر شله زرد نمیخوردن هم طوریشون نمیشد.
اونوقت تو اون هیر و ویری مامان به خاله هام اصرار میکرد افطارم خونه ما باشن.
یعنی ما نمیدونستیم بریم دور شله زرد درست کردن یا افطاری پختن؟ بیچاره شدیم. چقدر من پهن کردم و جمع کردم و شستم.
بابت چیزی که پذیرشش برام سخته.
آدم اگر ایمان واقعی داشته باشه بدون اینکه دیگران متوجه بشه ، افراد نیازمند رو شناسایی میکنه و بهشون کمک میکنه. نذری دادن جز ریا هیچی درش نیست!
بالاخره جرات پیدا کردم و اینو به بابامم گفتم.
هرچند بوضوح بر من مبرهنه که سال دیگه باز همین آشه و همین کاسه. کلا تفکر و تدبر نمیکنن در این چیزها.
من ارجاعشون دادم به کتابهای رهبری ، به آیات و روایات که بپذیرن و انجام بدن.
برای امروز بسه. ادامه مسائل رو بعدا تعریف میکنم ...