روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

مقداری شرح روزگار فعلی ما

دلم از هزار جا پُره!

بیان هرکدومش وجودی فولادی میخواد.

وقتایی که برادرم شیفت نیست و تایم استراحتشه میاد یاسوج که پیش بچه هاش باشه. چند ماهی هست که دیگه جا و مکانش شده خونه ی بابام. بچه هاشو میاره پیشش اون چند روز و باهاشون وقت میگذرونه و بهشون رسیدگی میکنه.

یه ویکتور هوگو لازمه که قشنگ شخصیت تک تک افراد خانواده ی من رو واکاوی و بیان کنه تا فرد خواننده بفهمه کی چطوره و فضا چگونه است. نه من علمشو دارم نه قلمشو. بیانم ضعیفه در وصف خصوصیات شخصیتی و اخلاقی و رفتاری افراد خانواده ام.

چطوری پدرم و اخلاقیاتش رو وصف کنم که بدونین چی میگم. چطوری مادرم و رفتارها و اخلاقهاشو بیان کنم که بدونین منظورم چیه؟ چطوری شخصیت برادرها و خواهرهامو بگم. زن برادرهامو چطوری وصف کنم که حق مطلب ادا بشه. همسران خواهرهامو چطوری وصف کنم که درک درستی ازشون پدید بیاد.


حالا تازه بیایم وصف کنیم که الآن چطور میگذره؟ پس از سالها اتفاقات گوناگون و رخدادهای ناخوشایند و گاها خوشایند ...


خونه پدر من فضاش کوچیکه.  اتاقهاش کمه. وقتایی که اونجا جمع میشیم خیلی شلوغ پلوغ میشه.

مادرم زود ازدواج کرد در ۱۴ سالگی. در ۱۵ سالگی بچه دنیا آورد. بابام ۴ سال تنهاش میذاشت خونه مادرشوهرش اینها با دو بچه کوچیک و میرفت جبهه. ۴ سال تنش زیاد بهش وارد کرد که هنوز هم که هنوزه خوابشو می بینه و تو خواب کلی گریه میکنه.

تو زندگی اش انواع و اقسام بیماریهای شدید و غیرقابل تحمل رو بهش دچار شد و عذاب کشید.

جون به لب شد تا بچه هاشو بزرگ‌کرد و سر و سامون داد.

بابام تو جوانی در جنگ بود بعدشم که کارش نظامی بود و خشن و متعصب و مذهبی. اخلاقهاش خاص بود همیشه. اهل گفتگو و مشورت و اینها نبود. هر کاری خودش صلاح میدونست میکرد و نظر بقیه براش مهم نبود. بیشترین چیزی که براش مهم بود عزت و آبرو بود و اسلام و خدا و پیر و پیغمبر.

نه بلد بود درست باهامون از طریق گفتگو چیزی یاد بده نه توان مباحثه داشت حتی. انتقاد ناپذیر بود و هست و همیشه حرف باید حرف خودش باشه. شیوه گفتگوش هم نصیحت کردن بود!


حالا تو این سن و سال بعد دیدن کلی اذیت روزگار ،دلشون استراحت میخواد. از سر و صدا خسته ان.

برادرم بچه هاش در اثر بی ثباتی رفتاری خودش و زنش ، بد بار اومدن. ژنهاشون رو هم به ارث بردن. استرسی ان و آزار دهنده.

چیزی که الآن روانشناسان بهش میگن بیش فعالی!

دخترش این چند روز مامان رو بیچاره کرد. بس که خونه رو زیر و رو کرد و به حرف هم گوش نمیده.

مامان صبرش کمه عصبی میشه گریه میکنه میگه من نمیتونم بچه های اینها رو نگه بدارم. خستمه. روح و روانم کشش نداره.

از طرفی دلش برای بچه ها میسوزه و فعلا بودنشون تو این وضع رو تحمل میکنه.

یکی از ترس های شدیدش اینه بعد طلاق مجبور بشه بچه ها رو بزرگ کنه. اینقده از  این موضوع میترسه که نگو.

هر چی هم بهش میگم محکم باش یه وقت وا ندی و مسئولیت قبول کنی! بذار خودشون برای بچه هاشون تصمیم بگیرن. آخرش این ترس باهاشه.

بابام از جریان اینها خسته است.

ایام امتحانات پسرِ برادرمه. تو این استرس های شدید باید امتحانهای مدرسه رو هم‌بده. مادرش خیلی وقته عصرها بعد مدرسه میفرستش در مغازه شون کار کنه. مادرش مغازه و تولیدی شال داره.

بعد دیشب بابام با یه حالت دادی به بچه میگفت چرا درس نمیخونی مگه امتحان نداری!!!

حالا خونه اش کوچیک! پُرش آدم و سر و صدا !!

اونوقت بچه کجای این خونه باید تمرکز کنه و بخونه؟

من و خواهرمم اونجا بودیم.

من تلاش کردم کمکش کنم درسشو بخونه ازش سوال کنم. بعضی چیزهایی که نمیدونست رو براش توضیح بدم.

خدا گواهه دیروز از صبح تا شب انگاری یکسال بهم گذشت. اینقدر سخت بود سر و کله زدن با این مجموعه آدم ناآرام!

حتی تصور گذروندن یک روز زندگی با دخترِ برادرم برام وحشتناکه!

 بخدا مامان حق داره نگران باشه.

همسرم مدام بهم میگه یادت باشه اونجا هیچ مسئولیتی قبول نکنی که وگرنه بیچاره میشی. 

درس بچه رو هم دیگه نمیخواد پیگیری کنی. تو این بلبشو درس چی میگه دیگه!

خودم میدونم برادرم و زنش همیشه همینطور بودن که مسئولیت رفتارها و کارهاشون تو زندگی نمی پذیرفتن و بارش رو به دوش اطرافیانشون میانداختن.

تمام سالهای گذشته بابام و مامانم مسئولیتشونو انجام دادن. بابام بجای برادرم برای بچه هاش پدری کرد. مامان بجای مادرشون!  و این بزرگترین ضربه ای بود که بابا و مامان میتونستن بهشون بزنن.

اگر از همون اول مستقلشون میکردن ، خودشون مجبورن بود یا باهم بسازن یا جدا بشن برن پی کارشون!

اینقدر بخاطر بحث آبرو و مردم چی میگن بابام جلوی این زن و رفتارهای نادرستش کوتاه اومد که حالا بیا و جمعش کن.

اینقدر بابام گند زدن های برادرمو جمع کرد که حالا خودش بلد نیست حتی کارهای طلاقشو انجام بده! حتی بلد نیست برای ساعتی آروم باشه و داد و بیداد نکنه!

از بس بجای این و اون فکر کردن و تصمیم گرفتن و آدمها رو مجبور به کارهای مختلف کردن که حال خانواده مون شده این!


من به سختی خودمو از اون خونه کشیدم بیرون.

به سختی تونستم فاصله مو باهاشون حفظ کنم و نذارم برام تصمیم بگیرن و فکر کنن.

سخت بود ولی تلاشمو کردم که خودمو نجات بدم.

حالا هم باید حواسم باشه گرفتار بلایای اونا نشم. وگرنه خودمم غرق میشم.

این روزها خیلی سرم شلوغه. این ترم تعداد واحدهای دانشگاه زیاده ،بیچاره شدم براشون. تا آخر خرداد باید بریم کلاس. از اول تیر هم امتحانات شروع میشن. این یک ماه هم باید موضوع پایان نامه انتخاب کنم ، پروپوزال تمرینی درس روش پژوهش رو بنویسم. پروپوزال واقعی ام رو هم استارت بزنم. برای درس شخصیت ، باید تحلیل شخصیت انجام بدم لازمه اش مطالعه زیاده. برای درس یادگیری و انگیزش این هفته ارائه دارم و اصلا ذهنم متمرکز نیست که مطالعه کنم و پاورپوینت درست کنم و کارهاشو انجام بدم.

واسه یه کاری باید مصاحبه بدم اونم نیاز به مطالعه داره. 

فریزرم خالی شده باید موادغذایی بخریم ، خرد کنم بشورم بپزم بسته بندی کنم!

تمیزکاری خونه ، رسیدگی به سر و وضع خودم ، معده بهم ریخته ام ، آلرژی عود شده ام و n مسئله دیگه هم هست!


خستمه. روانم خسته و له شده است. احساس عجز دارم!

۱۷ سالِ نحس!

تمام ۱۷ سالی که این زن اومده تو خانواده ی ما ، همش رنج بود و عذاب.

برای همه مون. برای برادرم ، برای پدر و مادرم ،برای بچه های برادرم ، برای من و خواهرهام ، برای اون یکی برادرم .

همه مون را تا سر حد اعلا عذاب داد. 

دعواهای برادرم و زنش در تمام این سالها وحشتناک ترین لحظاتی بودند که میتونست وجود داشته باشه.

همه ی اون سالها یه طرف ، این ۶ ، ۷ ماه اخیر هم یکطرف.

برادرم دیگه به سیم آخر زده.

بارها گفته یه روز خودمو میکشم که خلاص بشم از این زندگی.

پدرم هزاران بار زیر بار این مشکلات شکست.

مادرم هزاران بار غم و غصه تا مرز سکته اونو برد.

همه مون درجات شدیدی از اضطراب و استرس رو دیدیم و چشیدیم.

بچه های بیچاره وسط دعوای دو تا آدم نفهم و بیشعور دارن زجر میکشن و بی ادبی و بیشعوری رو ازشون یاد میگیرن!

نمیدونم آینده شون چی میشه. فقط میدونم الآن اوضاع خیلی فاجعه است.

کاش تمام میشد این مراحل دادگاه و طلاق و کاغذبازی ها.

کاش این صیغه ی نحسِ طلاق جاری میشد و حداقل بخشی از این مشکلات حل میشد.

کاش وکیل و دادگاه اینقدر خانواده ها رو زجر ندن و الکی سر ندووننشون.

وقتی اوضاع خرابه ، مصالحه دیگه چه مزخرفاتیه که به خورد اینها میدن.

کاش این روزهای لعنتی تموم بشه و ببینیم که طلاق صورت گرفته و هر کی رفته پی زندگی خودش.

سلول به سلول بدنم درد میکنه.

تمام وجودم پر از غم و غصه است از دیدن صحنه ها و رفتارها و معضلاتی که هست.

درد بسیاره و گفتنش چه سود!


خدایا کمک کن زودتر تمام بشه این ماجرا که صبر همه تمام شده دیگه ... 

لهیدگی

من بین اینهمه دغدغه دارم له میشم!

دلم استراحت ذهنی و روانی میخواد. 

بعضی وقتا واقعا حس عجز میکنم اونم خیلی زیاد.

کاش تهش خوب باشه حداقل ...

جشن روز معلم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوشایند طور 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خودکشی یک پزشک زن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرید و فروش سوالات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد بابا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زایش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوشایند طور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.