ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز از صبح تا غروب دانشگاه بودم.
آخرین جلسات و آخرین روزهای حضورم در دانشگاهه. حس خاصی دارم. هم دلم میخواد تموم بشه چون خیلی خسته شدم از درس خوندن. هم دلم تنگ این روزها و دوستانم و کلاسها میشه.
چشم بهم زدیم یک سال و نیم گذشت.
بین کلاسها و بخصوص ساعت ناهار با همکلاسی ها حرف میزنیم مباحثه میکنیم. کیف داره. حیف که این روزها داره تموم میشه.
امروز غروب بعد اتمام کلاسها اومدم دم در دانشگاه که اسنپ بگیرم برم خونه قبل گرفتن اسنپ بابام زنگ میزنه و درباره شب یلدا و برنامه اش باهام حرف میزنه.
سرگرم صحبت با بابا بودم حواسم به اطرافم نبود.
یکی از دوستام از پشت سر اومد دست گذاشت رو چشام ، دستاشو لمس کردم دست ظریف و ناز دخترونه اش با دست های سردم ناز کردم. حواسم از گفته های بابا پرت شد همزمان نتونستم با دوستام خداحافظی خوب و قشنگی بکنم. بابام گفت تو که بهم گوش نمیدی معلوم نیست با کی حرف میزنی.
قاطی کردم که چه بکنم.
بعد اتمام تماس بابا ، زنگ زدم به دوستام و عذرخواهی کردم که خداحافظی درستی نکردم و ابراز محبتشون بی پاسخ گذاشتم. چون چند بار گفتن خانم فلانی خدا حافظ و من اصلا نمیشنیدم.
دو تا دیگه از همکلاسی ها هم ماشین داشتن تعارف کردن که منو برسونن ولی نرفتم باهاشون و تشکر کردم.
هوا شدیدا سرد و یخبندان بود. غروب بود. صدای اذان میومد. اسنپی پیدا نمیشد. شوهرم گوشی بر نمیداشت.
در نهایت شانس آوردم یک اسنپ پیدا شد.
امروز هم موقع رفتن به دانشگاه هم موقع برگشت راننده های اسنپ انسانهای خوش اخلاق و با ادب و خوبی بودن و حس مثبت القا میکردن.
تو دانشگاه هم فاز اکثر افرادی که میدیدم مثبت بود.
بعد کلاسها رفتم خونه برادرشوهرم اینا ساعاتی اونجا بودیم و حرف زدیم و بعدم اومدم خونه. مامانم اومده بود طبقه همکف خونه خاله ام. وسایل پیتزا خریدم که شام برای مامان پیتزا درست کنم چون میدونستم خوشش میاد. اوجولات پسرِ خواهرم هم همراهش بود و کلی ذوق کرد برای پیتزا.
دور هم بودیم و پیتزا درست کردم هم برای خودمون هم به خاله ام دادم و هم خواهرم که مادر اوجولاته.
الآنم خسته و بی رمق اومدم بنویسم احساساتم امروز چی بودن.
یک عالمه ظرف نشسته دارم.
صبح یک برنامه ریختم واسه مطالعه دروس امتحانم. عمق گرفتاری ام باهاش مشخص شد.
دیشبم اهالی ساختمونمون همگی خونه خاله ام دورهمی داشتیم.
کلا وسط زندگی روزمره ام ، جایی برای خلوت و مطالعه نیست.
تا میام بنشینم و کتاب دست بگیرم و تمرکز کنم یک کار جدید پیش آمد میکنه. روزهام و وقتم مفت از چنگم در میان.
این ترم یکی از درس هام خیلی خیلی سخته به نظرم. اسمش CBT یا درمان شناختی رفتاری هست. باید خیلی براش وقت بذارم.
الآنم واقعه ای به نام شب یلدا در پیشه. من قراره سینی مزه درست کنم برای شب یلدا. بابام کله پاچه خرید. خواهرم هم قراره دسر درست کنه.
کلی کار شخصی هم دارم مثل ویزیت دکتر که فرداست. رفتن به آرایشگاه و کارهای این مدلی.
این وسط مسط ها دل پیچه هم برای خودش فعالیت میکنه.
امیدوارم در پایان بهمن ماه بیام و تو وبلاگ بنویسم که همه ی امورات مهم بخوبی انجام شدن.
معدلم و نمراتم خوب شدن. پروپوزالم هم عالی نوشتم و تصویب شد. برادرشوهر راه افتاد. خانواده ام همگی سالم و خوشحالن. منم خدا کمکم کرد و دلم شاد شد.
راستی از بنیاد نخبگان بهم زنگ زدن و گفتن تو سامانه ملی بنیاد نخبگان ثبت نام کن. اطلاعاتم وارد کردم امیدوارم برام خیری بهمراه بیاره و امتیاز لازم رو بدست بیارم.
امروز از بقیه همکلاسی ها پرسیدم به هیچ کس زنگ نزده بودن جز من. جالب بود برام.
و یک مطلب دیگه اینکه خیلی از بچه های کلاسمون معلم و یا مشاور مدرسه شدن. اونم تو مدارس خوب استان و این جای بسی خوشحالی داره.
امیدوارم همه مون عاقبت بخیر بشیم.
انشاءالله به خیر و خوشی تمام بشه
متشکرم .
ان شالله