روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

زایش

یه گروه داریم دخترونه(زنونه) از سال ۹۲ از طریق همین وبلاگ باهم آشنا شدیم. همه مون مشکل ناباروری و فرزندآوری داشتیم بعد گروه زدیم تو تلگرام و اپ های دیگه و الآن حدود ۱۰ ، ۱۱ساله که باهم دوستیم و از احوال هم خبر میگیریم.

تو این گروه هدفمون مادرشدن بود و کنار هم تلاش میکردیم برای رسیدن به خواسته هامون.

تو این ۱۰ سال از بین حدود ۳۰ نفر عضوی که داشت تقریبا اکثرشون به هدفشون رسیدن. فقط  ۵ نفرمون هنوز مادر نشدیم. از این ۵ نفر ، ۳ نفرمون مشکلاتمون خیلی عمیقه. دو  نفر دیگه وضعشون باز بهتر از ماست.

حالا بقیه ی دوستانمون بچه های دوم و حتی سوم باردار میشن و خبرش میدن بهمون و ما هنوز در اولی اش موندیم!

از این ۵ تا من و یکی دیگه از دوستان کلا قید مادرشدن رو زدیم.

اما ۲ نفر دیگه همین روزها احتمال داره خدا لطف کنه و بالاخره اونها هم مادر بشن.

حس عجیب و در عین حال جالبیه.

یه روزی آرزومون بود بچه داشته باشیم. الآن اکثرشون بارداریهای دوم هم انجام شده و بچه هاشون ابتدایی هستن.


نمیدونم من چرا هر هدفی انتخاب میکنم منتهی به شکست میشه؟ 

نمیدونم چرا هیچ وقت طعم پیروزی و موفقیت و رسیدن به آرزو رو نمی چشم؟

من نمیدونم چه حسی داره موفق شدن ؟

در مقوله ی بچه انصافا تلاشمو کردم در حد اعلا. صدمو براش گذاشتم. یعنی دیگه کاری نبود که نکرده باشم. راهی نبود که نرفته باشم.

در شغل هم نمیدونم ... 

شاید کم کاری کردم شایدم نه ...

تو درس فقط میشه گفت اوضاعم بهتر از بقیه ی موارده.

در کل خیلی تلاش میکنم برای خیلی چیزها ولی نتایجشون محسوس نیست. خوشحال نمیشم بابتشون. چرا ؟؟

امروز استاد یه اصطلاحی رو شرح دادن به نام 《 خستگی شناختی》 که ارتباط زیادی با اصطلاح 《 درماندگی آموخته شده》 نظریه سلیگمن داره. دقیقا وصف الحال من بود. حتی اینو به استاد هم گفتم و ازش راهکار خواستم اما هنوز راهکاری نداد بهم.

خوشایند طور

امروز سر کلاسِ روانشناسی شناختی ، قرار بود گروه ما مباحثه کنه. هر فرد چند دقیقه در مورد مطلبی حرف بزنه بعد بقیه گوش بدن و سوال بپرسن و گفتگو کنیم.

یکی از دخترا مطلبش میوفتاد بعدِ مطلب من. یه بخش اش مربوط میشد به نظریاتی که قرار بود من ارائه بدم. اومد پیشم بهم گفت میشه برام توضیح بدی فلان جای مطلبو من متوجهش نشدم.

گفتم چشم حتما. داشتم واسش توضیح میدادم یهو وسط حرفهام بهم گفت :

چقدر چشماتون خوشگله ... تا حالا بهش توجه نکرده بودم یهو متوجهش شدم.

منو میگی چه حس جالبی بهم دست داد. لبخند زدم ازش تشکر کردم بابت این حرفش.  حس قشنگی بهم داد.


یه بارم تو پیجم عکسی با ماسک و اینها گذاشته بودم فقط چشمام مشخص بود ، بعد یکی از دوستان بهم گفت چقدر چشمات برق میزنه و سفیدی اش واقعا مشخصه. 

من چشمام تقریبا مشکیه و با زمینه سفیدش کنتراست داره حالا واسه این دوست جالب بود. بهم میگفت قدیما میگفتن چشم سفید شاید تو رو میگفتن 


یه بار دیگه ام یه دوست دیگه ام گفت : چشمات سگ داره آدمو میگیره 


همیشه هم فکر میکردم الکی میگن ، میخوان یه چیزی گفته باشن ...

ولی همسرم بارها بهم گفت چشاتو دوست دارم. اون الکی نمیگه.


در آستانه ی کنکور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روانشناسی شخصیت پیشرفته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه ، یکی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تماس خواهر بزرگه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسِ خوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کانت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال نو مبارک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.