ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یادم نیست که دقیقا چند ماهه مادرشوهر و برادرشوهر اومدن یاسوج. فکر کنم آبان ماه ۱۴۰۳ بود و الآن حدود ۵، ۶ ماهی میشه که اینجان.
من و همسر برای آرامش اینها خیلی تلاش کردیم. خیلی زحمت کشیدیم. ما نظم و ریتم زندگی مون بخاطرشون بهم زدیم تا اونا خوشحال باشن. بخصوص برادرشوهرم خوشحال باشه و کمی آرام بشه و کمتر اذیت باشه.
امروز حرفی ازش شنیدم که انگار سطل آب یخ روم خالی کردن.
چند وقتیه حالش بده. انگار افسرده شده. ریتم خوابش بهم خورده. غذا خوردنش هم همینطور. دیگه واسه درس خوندن هم انرژی نمیذاره. مدام غم ها و دردها و مصائب گذشته اش یادش میاد و بیانش میکنه.
امروز ازش پرسیدم الآن آرامشت بیشتره یا قبل اینکه بیای اینجا؟ وقتی ولایتتون بودی حالت بهتر بود یا اینجا؟
بهم گفت : قبلا بهتر بودم ...
چند بار هم به همسرم گفت که ابراز پشیمانی کرده از نقل مکانش.
خیلی دلم گرفت.
خیلی ناراحت شدم.
احساس بیهودگی کردم.
احساس کردم هر چی زحمت کشیدم ، به باد فنا رفت.
به همسرم گفتم حس میکنم اون مادری هستم که رنج بارداری و زایمان و شب بیداری ها و بچه بزرگ کردن ها رو تحمل کرده و بچه اش رو بزرگ کرده و حالا بچه خوب از آب در نیومده و به مادرش گفته اصلا چرا منو بوجود آوردی ...
دقیقا چنین حسی بهم دست داد.
به همسرم گفتم از امروز ، من دیگه هیچ حرفی برای کمک بهش نمیزنم. هیچ راهنمایی نمیکنم. هیچ پیشنهادی نمیدم.
دقیقا دیشب داشتم تو اینستا گرام کلیپی میدیدم اتفاقی از یک روانشناس بزرگ که میگفت : بعضی ها اصلا نجات پیدا نمیکنن و ما رسالتی برای نجاتشون نداریم و باید رهاشون کنیم.
مضمون اون کلیپ این بود ولی به بیانی شیوا و بهتر گفته شده بود.
اینکه در نهایت نجات دهنده هرکس، خودشه!
من وظیفه ای در قبالش ندارم. از سر دلسوزی، تلاش کردیم کمکش کنیم. تلاش کردیم باری از دوشش برداریم.
تلاش کردیم امید به زندگی بهش بدیم.
موقعیت شغلی فراهم کنیم براش.
خونه زندگی براش بسازیم.
خودش آقای خودش باشه.
کمکش کردیم توانمند بشه.
کمکش کردیم یاد بگیره چطور زندگی کنه و از پس خودش بر بیاد.
بهش آشپزی یاد دادم. اگر چه کم و کوچیک ولی یاد گرفت. قبلا بلد نبود چایی دم کنه. الآن برنج کته میکنه. چندین مدل خورش درست میکنه.
خرید کردن یادش دادیم.
یخچال و موادغذایی داخلش رو مدیریت کردن یادش دادیم.
استفاده از وسایل برقی خونه و تمیز نگه داشتنش رو یادش دادیم.
ما کلی تلاش کردیم که تهش اینو بشنویم که قبلا حالم بهتر بود ؟!!
من میدونم دچار افسردگی شده اونم از نوع شدیدش.
من میدونم انواع مشکلات روحی و روانی داره.
من میدونم آسیب های روحی اش زیاده و زمان زیادی نیاز هست.
من میدونم نیاز به درمانگر و روان درمانی داره.
ولی بازم حالم گرفته شد.
ترجیح میدم من بعد کمتر ببینمش و بیشتر بذارم تو حال خودش باشه که دافعه ایجاد نکنم براش.
اگر طالب تغییر باشه، خودش راهشو پیدا میکنه.
ما شرایط رو براش مهیا کردیم دیگه بقیه اش با خودشه.
حتی اگر بخواد برگرده به شرایط قبلی شون، مختاره ...
من هیچ وظیفه ای در قبال کسی ندارم. هیچ وظیفه ای ...