روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

پاییز و عاشقی



یک پنجره برای دیدن 

یک پنجره برای شنیدن 

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد 

و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

 یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند

 و میشود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد 

یک پنجره برای من کافیست 

من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصور

 از فصل های خشک

 تجربه های عقیم دوستی و عشق در کوچه های خاکی معصومیت

 از سال های رشد 

حروف پریده رنگ الفبا در پشت میز های مدرسه مسلول 

از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

 و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند 

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم 

و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را در

دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند !

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود 

و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند 

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا با دستمال تیره قانون می بستند

 و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید

 وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود 

هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری


 دریافتم باید باید باید دیوانه وار دوست بدارم 


یک پنجره برای من کافیست

 یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت 


اکنون نهال گردو آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش معنی کند

 از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را 

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنها تر از تو نیست ؟ 

پیغمبران رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آوردند ؟

 این انفجار های پیاپی و ابرهای مسموم آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟


 ای دوست ای برادر ای همخون وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گل ها را بنویس 


همیشه خوابها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند 


من شبدر چهار پری را می بویم که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

 آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ 

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟

 حس میکنم که وقت گذشته ست 

حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است 

حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این آشنا ی غمگین 

حرفی به من بزن

 آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟ 

حرفی بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم


☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡☆ ♡


* * * پاییز اومد و از شر تابستون خلاص شدیم اوووووفی!


از این شعر خیلی خوشم اومد گفتم اینجا بذارمش شما هم بخونید. شاید خوشتون بیاد. روحش شاد فروغ فرخزاد عزیز.