روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.
روزهای زندگی

روزهای زندگی

وبلاگی برای بروز افکار من. برای بیان دیدگاههای من.

زمان

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

درین پلید دخمه‌ها

سیاه‌ها، کبودها

بخارها و دودها؟

ببین چه تیشه می‌زنی

به ریشهٔ جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

چه می‌کنم؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن

چه سان نبرد می‌کنم

اجاق این شراره را

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می‌کنم

که بود و کیست دشمنم؟

یگانه دشمن جهان

هم آشکار، هم نهان

همان روان بی امان

زمان، زمان، زمان، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه‌ها و لحظه‌ها

غروب و بامدادها

گذشته‌ها و یادها

رفیق‌ها و خویش‌ها

خراش‌ها و ریش‌ها

سراب نوش و نیش‌ها

فریب شاید و اگر

چو کاش‌های کیش‌ها

بسا خسا به جای گل

بسا پسا چو پیش‌ها

دروغ‌های دست‌ها

چو لاف‌های مست‌ها

به چشم‌ها، غبارها

به کارها، شکستها

نویدها، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه‌ها و دام‌ها

پیاله‌ها و جام‌ها

نگاه‌ها، سکوت‌ها

جویدن بروتها

شراب‌ها و دودها

سیاه‌ها، کبودها

بیا ببین، بیا ببین

چه سان نبرد می‌کنم

شکفته‌های سبز را

چگونه زرد می‌کنم 


《مهدی اخوان ثالث》

نوروز 1398

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اعجاز موسیقی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شاعر و شعر سرودن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاییز و عاشقی



یک پنجره برای دیدن 

یک پنجره برای شنیدن 

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد 

و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

 یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند

 و میشود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد 

یک پنجره برای من کافیست 

من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصور

 از فصل های خشک

 تجربه های عقیم دوستی و عشق در کوچه های خاکی معصومیت

 از سال های رشد 

حروف پریده رنگ الفبا در پشت میز های مدرسه مسلول 

از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

 و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند 

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم 

و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را در

دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند !

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود 

و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند 

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا با دستمال تیره قانون می بستند

 و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید

 وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود 

هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری


 دریافتم باید باید باید دیوانه وار دوست بدارم 


یک پنجره برای من کافیست

 یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت 


اکنون نهال گردو آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش معنی کند

 از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را 

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنها تر از تو نیست ؟ 

پیغمبران رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آوردند ؟

 این انفجار های پیاپی و ابرهای مسموم آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟


 ای دوست ای برادر ای همخون وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گل ها را بنویس 


همیشه خوابها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند 


من شبدر چهار پری را می بویم که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

 آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ 

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟

 حس میکنم که وقت گذشته ست 

حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است 

حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این آشنا ی غمگین 

حرفی به من بزن

 آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟ 

حرفی بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم


☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡☆ ♡


* * * پاییز اومد و از شر تابستون خلاص شدیم اوووووفی!


از این شعر خیلی خوشم اومد گفتم اینجا بذارمش شما هم بخونید. شاید خوشتون بیاد. روحش شاد فروغ فرخزاد عزیز.

حریق خزان

Image result for ‫شعر حریق خزان بود‬‎




حریق خزان بود

 همه برگ ها آتش سرخ

 همه شاخه ها شعله زرد

 درختان همه دود پیچان

 به تاراج باد

 و برگی که

                  می سوخت

                                  می ریخت

                                                      می مرد

و جامی سزاوار چندین هزار آفرین

 که بر سنگ می خورد

من از جنگل شعله ها می گذشتم

غبار غروب

به روی درختان فرو می نشست

 و باد غریب

عبوس از بر شاخه ها می گذشت

 و سر در پی برگ ها می گذاشت

 فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

 و برگی که دشنام می داد

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

لبریز می کرد

و در چشم برگی که

                         خاموش... 

                                                     خاموش...

                                                                             می سوخت

 نگاهی که نفرین به پاییز می کرد

حریق خزان بود

 من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

که توفان بی رحم اندوه

به هر سو که می خواست

                               می تاخت

                                                می کوفت

                                                              می زد

                                                                               به تاراج می برد

 و جانی که چون برگ

                            می سوخت

                                                    می ریخت

 

                                                                      می مرد

و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

 مسوز این چنین گرم در خود مسوز

مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

 ترا می دواند به دنبال باد

 مرا می دواند به دنبال هیچ



آواز :  علیرضا قربانی



* * * بوی پاییز میاد. بوی خزان




شعر و شاعری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جسم و روح و فکر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.